سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

امیرحسین تو کوچه...

امیرحسین جونم خیلی عموپورنگ و امیرمحمد دوست داره وقتی برنامشون شروع میشه پلکم نمیزنه و با تعجب نگاه میکنه هر وقت هم عمو پورنگ میخونه  کوچولوی نازنازی ما میخنده   عزیزم اولین ترانه ای که از عمو پورنگ شنیدی این ترانه بود: امیرحسین   تو کوچه استاد گل یا پوچه هیچ وقت شکست نخورده هیشکی ازش نبرده ه ه ه ه ه مریم یه جا نشسته مشغول خاله بازی با ظرفای زری و عروسکای نازی ***** نازی داره میریزه چایی واسه مهمونا کی اومده خونشون سعیده و سمیرا حمیدرضا و امید امیرعلی و نوید با یک توپ پلاستیک دارن میرن گل کوچیییییک منم میخوام برم با علیرضا و فرزاد یه بازیه خوب کنیم بگم چی استپ آزا...
1 بهمن 1391

فندق بابا

فندقی بابا بهم نیم ساعت فرصت داده که یه پست جدید بزارم و پیشرفتاتو تو ماه اخیر برات بنویسم >www.kalfaz.blogfa.com ممنون بابایی گلم یه چند روزی میشه که روروکتو حرکت میدی منتها عقب عقبی سه هفته ای هم میشه که روی پات میتونی بایستی جدیدا هم هر وقت اعتراض داری(گرسنته یا خواب داری) جیغ میکشی اونم جه جیغی   امروزم که سورپرایزمون کردی و نشستی یه بار ١٠ ثانیه،دو بار ١٥ ثانیه و یه بار  بیست ثانیه هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا >www.kalfaz.blogfa.com مستندش کردم برات فندق بابا مامان من دیگه بزرگ شدم میخوام خودم وبلاگمو بنویسم نه مثل اینکه...
23 دی 1391

روزهایی که گذشت

این روزا حسابی مشغولیم من و مش حسین آقا خیلی وقته فرصت نکردم مطلب جدیدی  برای گل پسر بنویسم گل پسر چنوقته حسابی بیخواب شدی،روزا ٢ ساعت طی ٤ مرحله و شبا هم ساعت ١٠ میخوابی این روزا گل پسر دایی مرتضی بیمارستاان بستریه به علت آنفلوآنزای شدید،انشاله که هیچ بچه ای هیچوقت و هیچ جا مریض نشه،الهی آمین دیروز عمه منیر و امیررضا خونمون بودن خواستم عکس بگیرم و بزارم تو پستت که نشد امروز هم دایی مصطفی و زن دایی ناهار خونمون بودن  امروز بر خلاف دیروز خیلی خوابالو بودی اینم عکسش برات مستندش کر دم اومدم عکس بگیرم بیدار شدی و اخم کردی این خمیازتم میگه که هنوز خواب داری و سیر نشدی ...
22 دی 1391

دوماهگی

عجب ژستی،به این میگن شکار لحظه ها خوردن ویتامینA-D عصبانیت کرده اینجام مثل اینکه خیلی گرسنته  عزیزدلم تو ماه دوم زندگی شما خیلی تغییر کرده بودی ازجمله اینکه زیباتر شده بودی و به اطرافت توجه بیشتری میکردی به همین دلیل شیرین شده بودی یادمه تو این ماه خیلی میخندیدی و دست و پاتو تکون میدادی تو این ماه کلی عکس و فیلم گرفتم ازت پسر نازم وقتی 43 روزت شده بود مجبور شدم برم دانشگاه و روزای یکشنبه و سه شنبه آقاجون میومد و ما رو میبرد خونشون اوایل خیلی برام سخت بود هم برا من و هم برا مادرجون،اما کم کم عادی شد و همین امر هم باعث شد که شما به شیشه پستونک عادت کنی و این تازه شروع دردسر من بود...
19 دی 1391